آتشی ظاهر شد و پیدا و پنهانم بسوخت


شمع عشقش در گرفت و رشتهٔ جانم بسوخت

از دم گرمم به عالم آتشی خوش در فتاد


هرچه بود ازخشک و تر هم این و هم آنم بسوخت

عشق جانان آتش است و جان من پروانه ای


منتش بر جان من کز عشق او جانم بسوخت

عود دل را سوختم در مجمر سینه خوشی


از تف آن دامن و کوی گریبانم بسوخت

بود گنج معرفت در کنج ویران دلم


آتشی افتاد و گنج و کنج ویرانم بسوخت

ز آه دل سوزم که آتش می نهد در این و آن


جسم و جان بر باد رفت و کفر و ایمانم بسوخت

گفته های نعمت الله می نوشتم در کتاب


در ورق آتش فتاد و دست و دیوانم بسوخت